چند مدت پیش همراه بچه ها با مادر پدرم رفتیم ویلاشون خاک اجدادی پدرم رفتم که یکم استراحت کنم اما بیشتر دلم گرفت اونجا رو که دیدم یاد پونزده سالگیم افتادم یهو به خودم اومدم دیدم سی سالم شده و مادر دو تا فرشته کوچولو هستم و بله تصورم از خودم همون دختر پونزده ساله که از غم دنیا هیچی نمیدونست الهی که همیشه لحظه به لحظه عمرتون لبریز از شادی باشه از زمانی که به یاد دارم همیشه عاشق این آش بودم دیروزم خونه پدرم بودم مادرم دوغ محلی بهم داد خیلی وقت بود هوس کرده بودم امروز دست به کار شدم پختم